|
برچسب:, :: :: نويسنده : √√√√√ دخي ديوونه√√√√√
دختري عاشق پسري بود ولي پسر حتي به او نگاه هم نميكرد چرا كه دختر چادري بود. پسرم هر روز دختراي زيبا را سوار ميكرد و به گردش و تفريح ميبرد چون كه پسر ماشين گران قيمتي داشت و دختراي زيادي اطراف او جمع ميشدند. دخترک عاشق هر روز پسر را از دور نگاه ميكرد و اشک ميريخت. روزي استاد پاي تخته نوشت عشق چيست؟ هر کس روي تخته چيزي نوشت.پسرک نوشت پول ولي دخترک اسم پسر مورد علاقشو نوشت.همگي خنديدند!!! پسرک از خنده ديگران عصباني شد و اقدام به تلافي نمود. زيباترين پسرها رو نزد دخترک فرستاد تا بفهمد او دروغ ميگويد اما بي فايده بود. هر كاري كرد نتيجه نداشت.پسرک هر روز در فكر بود و ديگر با دختري گردش نميرفت. روزي دختر تنها در دانشگاه قدم ميزد كه پسرک صدايش زد.دل دختر لرزيد و به سوي عشقش نگاه كرد. پسرک گفت ميخاهم عشق دروغ ات را نشانم دهي. دخترک جلو رفت و همان لحظه چادرش را از سرش درآورد. وقتي نزديک پسرک شد پسرک گفت: لازم نيست چادرت را دربياوري! تا حالا چشماني به اين معصومي نديده بودم تو واقعا زيبا هستي. دخترک اشک ريخت و پسر با همان محكمي و صلابت گفت: چادرت را سر كن نميخام كسي زيباترينم را ببيند. نظرات شما عزیزان: وحید
ساعت2:12---16 تير 1394
..
|